* اگر از روی تصاویر قادر به خواندن داستان نبودید از متن کمک بگیرید .
دوباره یک روز زیبا و دل انگیز در بیکینی باتم آغاز شد .آفتاب تابیده بود ، آب ، زلال و درخشان بود و شهر دریایی آرام آرام از خواب بیدار می شد .
باب اسفنجی از هیجان و خوشحالی خیلی کم خوابیده بود و صبح زود از خواب بیدار شده بود. امروز برای او یک روز خاص بود ؛ روز تولدش . هورا ؛ با خوشحالی چندبار روی تختخوابش بالا و پایین پرید : من تمام سال منتظر چنین روزی بودم . او با چشمانی درخشان تمام وقت به تقویمش و تصویر کیکی که روی آن کشیده بود ، نگاه می کرد .
باب اسفنجی با عجله لباسش را پوشید و به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد . تا دوستانش را ببیند . در افکار خودش تولدش را همراه با هدایای زیاد و کیکی خوشمزه تصور می کرد ؛ یک کیک تولد ، بادکنک ، کلاه بوقی و مهم تر از همه ، غذای مخصوص آقای خرچنگ . در این وقت گری وارد اتاق شد .باب اسفنجی با خوشحالی به حلزونش صبح به خیر گفت و منتظر جوابی از طرف او شد ، اما گری هیچ جوابی نداد و تنها خیلی کوتاه به باب اسفنجی نگاه کرد .
باب اسفنجی رو به گری کرد و گفت : گری می دانی که امروز چه روز خاصی است ؟ اما گری مانند کسی که چیزی نشنیده باشد ، راهش را ادامه داد و به سمت میز صبحانه رفت . باب اسفنجی با امیدواری به گری گفت : می دانستم که تو به یادم بودی . اما گری بی تفاوت از کنارش گذشت و به اتاق دیگری رفت .
باب اسفنجی از خانه اش بیرون رفت . در خیابان دوستش سندی را دید که یک کارتن خالی خیلی بزرگ را هل می داد . باب اسفنجی با خوشحالی برای سندی دست تکان داد و به سمت او رفت . سندی با شادی به صورت باب اسفنجی نگاه کرد و گفت : خوشحالم که می بینمت . باب اسفنجی با خنده گفت : این برای من است ؟
سندی خندید و گفت : نه . چرا فکر کردی برای توست ؟ سندی به سرعت روی جعبه پرید و گفت : داخل این جعبه صندلی جدید من است ؛ صندلی که من الان خریدم . باب اسفنجی مایوسانه به سندی نگاه کرد و زیرلب با خود گفت : این امکان نداره ، سندی هم تولد مرا فراموش کرده است . پس از آن به راه خود ادامه داد .
چند دقیقه بعد باب اسفنجی مقابل خانه پاتریک ایستاده بود : سلام پاتریک . می دانی امروز چه روزی است ؟ پاتریک سرش را خاراند و گفت : بگذار فکر کنم . نه . متاسفم . نمی دانم . بسیار خوب ، بگذار کمی تو را راهنمایی کنم . اول آن با "ت" شروع می شود . پاتریک بی درنگ جواب داد : من می دانم ، من می دانم . امروز روز شانس تو است . باب اسفنجی سرش را تکان داد و گفت : نه . هوم ... امروز روز پایان تحصیلی تو است . باب اسفنجی دوباره سرش را تکان داد . پاتریک گفت : اوه ، حالا متوجه شدم ، امروز روز تربچه است !
باب اسفنجی اصلا نمی توانست باور کند ، بهترین دوستش هم روز تولد او را فراموش کرده باشد . باب غمگین و ناراحت با سری پایین ، به راه خود ادامه داد ؛ ولی همچنان صدای پاتریک را می شنید که می گفت : فهمیدم امروز روز گری است ، یا شاید روز گل بند انگشتی است ، شاید هم روز مار پلاستیکی باشد ؟ باب اسفنجی که هرگز چنین روزی را تصور نمی کرد ، با خود اندیشید : آیا واقعا امروز هیچ کس تولد من را به یاد ندارد ؟ او بغض کرده بود و در اندیشه بود .
من خوشحال بودم که امروز یک عالمه هدیه می گیرم ، کیک تولد بزرگ ، بادکنک های رنگی ، غذاهای خوشمزه . باب اسفنجی تصمیم گرفت که به سمت رستوران آقای خرچنگ برود . او امیدوار بود که حداقل یک نفر سر کارش روز تولدش را به خاطر داشته باشد . او با هیجان و اضطراب در رستوران را باز کرد .
اما ... اینجا چه اتفاقی افتاده است ؟ همه مشتری ها ... آنها کجا رفته اند ؟ رستوران آقای خرچنگ کاملا خالی بود ! باب سلام بلندی کرد و با احتیاط وارد رستوران شد : آیا کسی اینجاست ؟ جوابی نشنید . باب اسفنجی به اطراف رستوران نگاه کرد ، اما هیچ کس نبود . همه جا خالی بود .
ازخوش شانسی همان موقع اختاپوس وارد رستوران شد . اختاپوس هم در آنجا کار می کرد . او با جارویی در دست به میز تکیه داد . در این لحظه باب اسفنجی کمی خیالش راحت شد : سلام اختاپوس . بعد از آن با امیدواری از اختاپوس پرسید : داخل دستت چیست ؟ آیا این یک هدیه برای من است ؟
اختاپوس با ناراحتی سرش را تکان داد : نه ، این برای تو نیست . چرا فکر کردی هدیه ای برای تو است ؟ این کلاه گیس جدید من است . نگاه کن و در همان حال سر جاروی زمین پاک کن را روی سرش گذاشت . باب اسفنجی شکست خورده و غمگین به نظر می رسید . حتی اختاپوس هم تولدش را فراموش کرده بود .
در همین حال آقای خرچنگ صاحب رستوران هم وارد رستوران شد . باب اسفنجی با خود فکر کرد شاید او برای من یک هدیه آورده باشد ، شاید هم نه ! پس با کمی امیدواری گفت : سلام آقای خرچنگ . حتما شما می دانید که امروز چه روز خاصی است ، نه ؟
خرچنگ گفت : البته که من می دانم امروز یک روز بسیار خاص است . امروز روز "پ" پول است . او همزمان به در آشپزخانه اشاره کرد : زود باش برو سر کار خودت . ما باید پول دربیاوریم . نباید زمان را از دست بدهیم .
باب اسفنجی کاملا ناامید و بیچاره شده بود . آخرین امیدش هم از بین رفت . ناامید و مایوس روی صندلی نشست و دستانش را روی میز گذاشت ؛ چه روز بد و وحشتناکی . او همچنان زیر لب با خود حرف می زد و چیزی نمانده بود اشکش سرازیر شود : تمام دوستان من روز تولدم را فراموش کرده اند . هیچ هدیه ای نیست ، نه کیک ، نه بادکنک های رنگی ، نه جشنی . حتی خبری از همبرگر خوشمزه هم نیست .
یک باره صدای بلندی از آشپزخانه شنیده شد : زود باش باب اسفنجی ، منتظر چی هستی ؟ این صدای آقای خرچنگ بود : ما خیلی کار داریم و تو هنوز نشسته ای . باب با غم فراوان و سر پایین ، به سمت آشپزخانه به راه افتاد . در آشپزخانه را باز کرد .
باب اسفنجی نمی توانست باور کند چه چیزی در انتظار اوست . گری ، سندی ، آقای خرچنگ ، اختاپوس و خیلی از دوستانش در آشپزخانه در انتظارش بودند و با صدای بلند به او تبریک گفتند : تولدت مبارک باب اسفنجی . و همگی با هم برایش خوش شانسی و سلامتی آرزو کردند .
باب اسفنجی دوباره صورتش خندان و شاد شد . حالا تمام دنیا برای او زیبا بود . دوستانش برای او جشن تولد گرفته بودند، چیزی که همیشه آرزو داشت ، با هدیه های فراوان ، یک کیک تولد بزرگ ، بادکنک های رنگارنگ و کلاه بوقی های خنده دار .
و مهم تر از همه یک عالم همبرگر های خوشمزه که با شمع های روشن تزئین شده بود . باب اسفنجی همراه با تشویق دوستانش شمع ها را فوت کرد و همگی با هم با شادمانی تا شب جشن گرفتند . باب اسفنجی از این که دوستانش تولدش را فراموش نکرده بودند ، شاد بود .
امتیاز : 3 |
نظر شما : 1 2
3 4
5 6
نوشته شده در 14 / 1 / 1403ساعت 21:05 توسط Asal Rahimie | تعداد بازدید : 66 | لينك ثابت
|